این جماعت را خدا فقط برای گریستن آفریده و این شهر را تنها برای تماشا. آن لحظه که صدایشان کردی، بیپاسخت گذاشتند و اینک که خاموش شدهای، برایت به سر و سینه میکوبند! تنهاترین مرد مدینه، به ابوذر میفرماید: «برو، با صدای بلند، اعلام کن که به خانههایشان برگردند، تشییع جنازه فاطمه علیهاالسلام به تأخیر افتاده!» کمکم مدینه در سکوت فرو میرود و کودکانت در خویش! چارهای جز صبر نیست که اینان وارثان زخم غربت تواند!
علی علیهالسلام ، تنهاتر شده است
شب، عمیق شده است. وقت آن است که جنازه را بهسوی بقیع حرکت دهند. کودکان، غریبانه به دنبال تابوت میدوند. پدر سفارش کرده که بیصدا بگریند. مبادا اهل مدینه ـ همانها که تو اجازه حضور در تشییع خود را به آنان ندادهای ـ بیدار شوند و...
دشوارترین هنگامه هستی فرا میرسد. علی علیهالسلام در قبر داخل میشود. با خاک، با خدا چه میگوید؟! هیچکس نمیفهمد جز تو: «پروردگارا! مردمان از او بریدند. پس تو با او پیوند کن!» اگر کسی علی علیهالسلام را پیش از این دیده باشد، اینک که از قبر تو بیرون میآید؛ دیگر او را نخواهد شناخت. اینجاست که تنهایی خود را امضا کرده است!
دیگر برای پشیمانی دیر شده است
خبر در شهر منتشر شده: دختر پیغمبر صلیاللهعلیهوآلهوسلم را دیشب به خاک سپردند!
و علی در بقیع، چندین صورت قبر درست کرده تا کسی نتواند مزار واقعیات را پیدا کند.
مردم، به سرزنش هم مشغولند (وای بر ما! پیغمبر صلیاللهعلیهوآلهوسلم یک دختر بیشتر نداشت. آن وقت او را به خاک سپردند. بیآنکه بر او نماز بخوانیم... حتی جای قبرش را نمیدانیم!) چه سرزنش عبثی! چه ملامت بیهودهای! دیگر برای پشیمانی، دیر شده است، خیلی دیر!
نگاه سبزت را از زمین، دریغ مدار!
علی علیهالسلام به مزار بینشانت خیره مانده و عالم به علی علیهالسلام . تو از شرقیترین زاویه عرش، به تماشای زمین نیممرده نشستهای. چشم از این تماشای پرشکوه، آنی و کمتر از آنی برندار که بیرونق نگاه سبزت، زمین دوامی نخواهد داشت.
علی علیهالسلام به خانه برمیگردد؛ با غربتی که هیچکس جز تو، ارتفاعش را درک نکرد. ذوالفقار را در نیام فرو میبرد و خود به نیام خانه برمیگردد، اما به راستی، کدام خانه؟! مگر علی علیهالسلام بیفاطمه علیهاالسلام خانه دارد؟! این سؤالی است که آفرینش از پاسخ به آن ناتوان است!
پهلوی زمان شکسته است...